دلتان به چرخ پرد، چو بدن گران نماند
نه که هرچه در جهان است، نه که عشق جان آن است
به جز عشق هرچه بینی، همه جاودان نماند
ره آسمان درون است، پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد، غم نردبان نماند...
مولانا
ساری شروع به خواندن کرد،
اما او نشنید...
فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن.
آذرخش در آسمان غرید،
اما اعتنایی نکرد...
به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟؟؟
ستاره ای درخشید،
اما ندید...
فریاد کشید: خدایا یک معجزه به من نشان بده.
کودکی متولد شد،
و اما باز توجهی نکرد...
در کمال یأس فریاد زد: خودت را بمن نشان بده، بگذار ببینمت.خواهش می کنم.
پروانه ای روی دستش نشست،
آن را پراند و راهی شد...
خدا را گم می کنیم، در حالی که او در نفسهای ما جریان دارد...
خدا اغلب در شادیهای ما سهیم نیست...
تا به حال چند بار خوشیهایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای؟!...
تا به حال گفته ای که چقدر خوشبختی؟!...
که چقدر همه چیز خوب است؟ که چه خوب که او هست؟!...
خدا همراه همیشگی خستگیهای ماست زمانی که خسته و درمانده به طرفش می رویم...
خیال می کنیم تنها زمانی که به خواسته خود برسیم ما را دیده و حس کرده...
اما گاهی بی پاسخ گذاشتن خواسته ما نشان لطف بی اندازه به ماست...
تا خدا هست جایی برای نا امیدی نیست...
(داستانی از یک دوست)
ز غم های دگر غیر از غم عشقت رها کن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن
خدایا بی پناهم، ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناه است، ببین غرق گناهم
دو دست دعا
فرا برده ام
به سوی آسمانها
که تا پر کشم
به بال غمت
رها در کهکشانها
چو نیلوفر عاشقانه، چنان می پیچم به پای تو
که سر تا پا بشکفد گل، ز هر بندم در هوای تو
به دست یاری اگر که نگیری تو دست دلم را دگر که بگیرد
به آه و زاری اگر نپذیری شکسته دلم را دگر که پذیرد
خدایا بی پناهم
ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناه است
ببین غرق گناهم...
دکتر قیصر امین پور
به من بیاموز که در تمام لحظه ها و رخدادها بویژه نا امیدی
شرفم را حفظ کنم.
چنان کن که از خود بگذرم و رنج هایم را نهان سازم،
تا کس دیگری از آن با خبر نشود و دیگری جز من از آن ناراحت نباشد.
چنان کن که رنجها مرا پخته تر و بردبارتر سازد،
نه اینکه از پایم اندازد.
چنان کن که شکیبا باشم، نه کج خلق.
چنان کن که به جای تنگی نخوت و خودخواهی،
به فراخی عفو و بخشندگی برسم...
آمین-
/انجیل مقدس/
چون معنای حقیقی عشق در گلها نهفته است
کسی که صاحب گلی می شود، پژمردن زیباییش را هم می بیند
اما اگر به همین بسنده کند که گلی را در دشتی بنگرد
همیشه با او می ماند
زیرا آن گل ، با غروب آفتاب، با بوی زمین خیس و با ابرهای افق آمیخته است
تو هرگز مال من نیستی
برای همین همیشه تو را خواهم داشت...
(صفحات آخر بریدا اثر پائولو کوئلیو)
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |