احساس غریبی دارم.البته در اوج غریبی احساسی است آشنا.
تنهاتر از همیشه می بینم خودم را.
چه زندگی پوچی. چقدر همه چیز عادیست.
حتی دوستی ها. حتی دوستان.
و کجاست دوستی که بماند؟ که واقعا باشد؟
انتظار کشیدم. روزها و ماه ها و سالها و ...
و در پایان تنهایی نصیبم شد.
باز خندیدم و بخشیدم. مثل بزرگترها.
اما به خدا من بزرگ نیستم.
به خدا کودکی بیش نیستم که دست نوازشی می طلبد.
آغوش گرمی که بتوانم در آن آرام گیرم.
شانه هایی که تکیه گاه باشد.چشمانم را ببندم، نفسی عمیق
و دل بسپارم.
و اما کجاست دلی که به آن بسپارم و دلی که به آن بسپارم؟!
در با تو بودن تنها بودم، در بی تو بودن تنها هستم، در تنهایی هم آه
تنهایم...
می ترسم خدایا، می ترسم.
همواره خواستم قوی باشم، بزرگ باشم، یکه و تنها راست بایستم
و حالا، می خواهم فریاد بزنم
من کودکی بیش نیستم
و به خدا می ترسم
من از تاریکی، از تنهایی ، از بزرگ بودن می ترسم...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |