کد موزیک بیکلام

کد صوتی بی کلام

نا گفته ها - هله
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هله

باید کمی فاصله گرفت
از دنیا و مردم آن،
با مردم خندید، با مردم بود و اما
باید در میان تمامی آنها، تنها بود
باید گریستن از درد را آموخت
باید خنده تلخ و گریه شیرین را با آغوش باز پذیرفت
باید آغوش باز کردن آموخت
باید فراموش کرد و فراموش نکرد فراموشی را
آری باید فراموشی را آموخت
باید دل سپرد و رها کرد
و نه به هر کس، به آنکه تنها دل از اوست
و دل سپردن آموخت بی تمنا
در تنهاییم تنهایم مگذار
آری، اکنون می بینم که تنهایی برایم بهتر است
بهتر از هر دارویی،
در دل شکسته ام خانه گذار
هر چند خانه خرابه ای بیش نیست
و من مهمان نوازی نمی دانم
بیا و مهمان همیشگی این ویرانه باش...
نوشته شده در پنج شنبه 89/2/30ساعت 8:27 عصر توسط نظرات ( ) |

یه اتفاق باعث شد چیز مهمی رو بفهمم. اینکه ما نمی تونیم از آدمها بخوایم رفتار درست رو داشته باشن، اما خودمون که می تونیم رفتارمون رو تغییر بدیم. نه؟ نباید توقع داشت همه آدم رو همونجوری که هست، یا فکر میکنه، یا واقعا داره رفتار می کنه ببینن.

انقدر چشم بندهای جدید و جور وا جور داریم که هر کی یه جور مارو می بینه.

مثلا وقتی داری توی سرما بستنی می خوری.

یکی رد می شه و می گه عجب احمقیه تو سرما بستنی ؟!

یکی دیگه می گه حقشه الان از گلو درد خفه شه. آی می خندیم.

یکی می خنده و می گه ایول چه باحال. چه کار جالب و چشم پر کنی. برم یه بستنی بگیرم کل بچه ها رو بخوابونم.

یکی آروم رد می شه و می گه آه چه دل خچسته و خوشی داره. کاش منم می تونستم انقدر خوش و بیخیال باشم.

دو نفر که دارن پچ پچ کنان از کنارت رد می شن متوجهت می شن و به هم می گن،

امان از جوونهای امروز. به جای اینکه به فکر زندگی باشن فقط می خوان جلب توجه کنن. (دریغ از اینکه تو داری واقعا زندگی می کنی. حتی با یه بستنی توی هوای سرد)

یکی رد می شه و چیزی نمی گه. انقدر مشغول خودشه که حتی تورو نمی بینه. (البته من فکر می کنم این یکی حداقل مشغول یه چیزی بهتر از بقیه س)
و...

خلاصه می بینی؟ هر کی یه چشم بند داره و ما رو یه جور می بینه، در حالیکه این کار فقط یه بستنی خوردن ساده س، حالا گیرم تو هوای سرد. و تو شاید به هیچ کدوم از اینها فکر نمی کردی. فقط داشتی بستنی می خوردی چون اون لحظه دلت بستنی خواسته!!!

حالا وقتی موضوع به حرفهای مهمتر و جاهای بزرگتر می رسه که دیگه واویلا.  انقدر مورد قضاوتهای اشتباه قرار می گیری که وقتی یکیشون رو می شنوی سرت گیج می ره. اما خوب چیکار می شه کرد؟. نمی شه که آدم مدام شیپور بدست بگیره و فریاد بزنه بابا، اشتباه متوجه شدین. من این نیستم و اونم و هزار تا توجیه و حرف دیگه که تازه آخرشم چی؟ بهت می گن نگاه کن چقدر دوست داره خودشو خوب جلوه بده.

بهتره خودمون عوض شیم یا رفتارمون رو تا جایی که می تونیم تغییر بدیم و باقیش دیگه کاریمون نباشه که کی چی فکر می کنه.

ما آدمها اینجورییم دیگه. نمی شه ازمون دلخور شد!!!

بفرمایین توت...


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/29ساعت 6:5 عصر توسط نظرات ( ) |

امروز یه چیز بزرگ یاد گرفتم. زیر درخت توت روی نیمکت نشسته بودم و

سعی می کردم کتاب بخونم اما فکرم بدجوری درگیربود. درگیر عشق

ورزیدن و عشق رو فهمیدن و ... ناگهان توتی روی زمین زیر پام قل خورد.

نگاه که کردم دیدم همینطور توتهای درشت و آبدار روی زمین می ریزند.

می دونی، با خودم فکر کردم عشق واقعی یعنی این. عشق را باید از

درخت یاد گرفت. درختی که شیره جانش رو که با این همه سختی و

مشقت، صبر و تحمل و کاملا بی دریغ نثار ما می کنه. میوه هایی که

اگه درست ببینیشون سرشار از عشق درختن، روی زمین می افتن

و ما بدون اینکه به اهمیت و ارزش اونا پی ببریم بی تفاوت از کنارشون

رد می شیم و یا لگدشون می کنیم یا اونقدر می گذاریم روی زمین

بمونن تا خشک بشن. اونوقت این برای من یه سؤاله.چرا این درخت

واسه ساختن میوه هایی که هیچوقت خدا ارزششون دونسته نمی

شه این همه تلاش می کنه؟ و جوابش شاید این باشه که ذات درخت

سرشار از عشقه و جز این نمی تونه باشه...

بعد توتی رو که زیر پام افتاده بود برداشتم و با عشق تمام خوردم.

آره این یه هدیه بود. با دیدن اون درخت یاد مردی افتادم که سرشار

از عشقه و من دارم سعی می کنم بشناسمش.

مردی که مثل درخت توت می مونه.


نوشته شده در چهارشنبه 89/2/22ساعت 8:5 عصر توسط نظرات ( ) |

روزی رفتن آغاز خواهم کرد
کاش باری 
      شقایق ها 
           با چشمهای نگران
                      بدرقه راهم باشند...
نوشته شده در پنج شنبه 89/2/16ساعت 12:18 صبح توسط نظرات ( ) |

دلم گرفته ست
به دلیلی که نمی دانم
اما مگر آخر برای دل گرفتن دلیلی باید؟!
همین که دل می خواهد بگیرد، بس نیست؟!
دل گرفتن حتی خود دلیل است
دلیلی برای گفتن
دلیلی برای دیدن، شنیدن
و حتی دلیلی برای بودن
آیا همین کافی نیست که من هستم و دلی دارم
به اندازه دریا
یا نه، همین که می خواهم باشم و دلی داشته باشم
به اندازه دریا؟!
و گرچه دریا نباشم، گرچه برکه ای بیش نباشم، ولی
سنجاقک ها را فراموش نخواهم کرد
دلم گرفته ست
و همین کافیست که می دانم و می فهمم
گرچه نادانم!
همین کافیست که می خواهم بدانم و می خواهم بفهمم
گرچه می دانم که نادانم!
با منی و من، می دانم که نمی دانم!!!
همین کافی نیست؟؟؟...
نوشته شده در پنج شنبه 89/2/16ساعت 12:17 صبح توسط نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


کد ماوس