کد موزیک بیکلام

کد صوتی بی کلام

نا گفته ها - هله
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هله

باور من این است
که در اندام گل قاصدک و خرزره
همه را بشناسم
همه زیبا هستند
همه از یک هستی
همه تنها هستند
باور من این است
که نباید پایان
که نبودست آغاز
گل احساس مرا در یک آن
باغبان در وسط باغ گذاشت
و مرا ساخت گیاه
و مرا ساخت زمین، آب، هوا
و مرا ساخت همین که هستم
و به من بودن داد
و به من هستی داد...
نوشته شده در یکشنبه 89/1/22ساعت 9:59 عصر توسط نظرات ( ) |

شعر من بی قافیه ست
هست اما در درونش ، نیست کس دریابدش
هست زیبا دلنشین ، حرف دل هم آن و این
نیستش یاری غنی تر از وفا
جز من یه لا قبا ، من که شاعر نیستم
می نویسم هرزگاهی چند خطی از دلم
اما نمی دانم چرا ، شعر من بی قافیه ست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد، سهراب گفت
ولی انگار در این دیر وفا ، هیچ کس سهراب نیست
و نمی خوانندش، مرتبه ای حتی
شعر من بی قافیه ست
قافیه سازی نکن ، سعی کن دل باشدت
قافیه ها رفتنی است
از سرت بیرون کن این پندار را
تا که لاله ماندنی است ، شبدران هم رفتنی است
تا که تانی بار برگیر و برو
سخنت کوتاه کن
سخن بیهوده می باید که کوتاه شود
شهر بی قافیه ات را بر بگیر و بنشین روی هوا
تا که شاید آنجا
شعرت باور کنند...
نوشته شده در شنبه 89/1/7ساعت 9:58 عصر توسط نظرات ( ) |

آدمی انسان نخواهد شد
کاش می شد آدم نبود...
روزی یک یک خواهیم رفت
و اما
دریغ از چشم بینا،
کاش می شد چشم نداشت...
قضاوت چه ساده است،
گویی آدمی ذاتا قاضی است!
و کاش اصلا آدمی ذات نداشت...
چه اهمیت دارد اگر صورت تاریک باشد
که روشنایی سیرت بس است،
کاش اصلا صورت نبود...
گفت باش و شد
و اما کم شد،
آنقدر کم شد که ای کاش،
ای کاش ، باش نمی گفت...
دوست داشتن چه ساده است وقتی آن را نمی فهمی
و اما چون فهمیدی به سادگی سخت می نماید
چنان سخت که گویی
کاش دوست داشتن نبود...
بگو ما، نگو من
که من گفتن گناه است!
پس مقصود در کل گناه کردن است؟!!
دانایی زیباست، گویند
و اما گویم دانایی درد است
بگذار در درد خود باشم
بگذار دانای ندانستن باشم...
می خندیم به دروغ
می خندیم به هم
می خندیم به سخره
می خندیم، می خندیم به هیچ و نمی دانیم
به آنچه نباید خندید می خندیم و
به آنچه نمی خندیم، آن است که باید خندید و نمی دانیم
معنای خنده را نمی دانیم
افسوس، خنده هم نبود ای کاش...
چه ساده است سرو انگاشتن
و اما سایه نداشتن!...
چه ساده است خندیدن و نهان ساختن!...


نوشته شده در جمعه 89/1/6ساعت 11:51 صبح توسط نظرات ( ) |

گاه آرزو می کنم داشتنت را آرزو نمی کردم
داشتنی که سخت بود و سرد
گاه آرزو می کنم آمدنت را، ماندنت را و حتی بی من رفتنت را
                                                          آرزو نمی کردم
آمدی، قفسی ساختی و ماندی، قفست را از هم دریدم
                                                             و تو رفتی...
تو - یه در قفس را نمی خواستم، من و تو - یه در قفس را نمی خواستم.
گاه چه ساده عروسک می شویم،
و چه زود بازی تمام می شود...
بازی در قفس را هرگز نمی خواستم...
و حالا ، نشسته ام. روبه رویم قفسی شکسته و خالی. صرای سکوت می آید
دستان خسته، پاهای خسته، قلب خسته
و از این تن عریان ناچیز، آرام آرام بیرون می دمد
درد دوستی، دلبستگی، راستی
                                                            زهر تنهایی...

نوشته شده در جمعه 89/1/6ساعت 11:38 صبح توسط نظرات ( ) |

اگه دروغهات رو
روی برگهای گل می نوشتم،
دنیا گلستان می شد...
اگه دروغهات رو،
روی قطره های بارون می نوشتم،
زمین رو آب می برد...
اگه دروغهات رو،
روی دستای گرم خورشید می نوشتم،
هیچ وقت شب نمی شد...
اگه می دونستم بارون و نوازشهای گرم خورشید و لبخند گلها،
همش دروغه،
نه بارون رو دوست داشتم، نه خورشید رو و نه هیچ گلی رو...
اگه می دونستم، دوست دارم گفتنهاتم همش دروغه،
حتی دیگه دوست داشتن رو هم دوست نداشتم...
ای کاش همه این حرفها، دروغ باشن،
ای کاش...
نوشته شده در جمعه 89/1/6ساعت 12:57 صبح توسط نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


کد ماوس