داشتنی که سخت بود و سرد
گاه آرزو می کنم آمدنت را، ماندنت را و حتی بی من رفتنت را
آرزو نمی کردم
آمدی، قفسی ساختی و ماندی، قفست را از هم دریدم
و تو رفتی...
تو - یه در قفس را نمی خواستم، من و تو - یه در قفس را نمی خواستم.
گاه چه ساده عروسک می شویم،
و چه زود بازی تمام می شود...
بازی در قفس را هرگز نمی خواستم...
و حالا ، نشسته ام. روبه رویم قفسی شکسته و خالی. صرای سکوت می آید
دستان خسته، پاهای خسته، قلب خسته
و از این تن عریان ناچیز، آرام آرام بیرون می دمد
درد دوستی، دلبستگی، راستی
زهر تنهایی...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |